مادر سر چشمه گیتی... غنچه ای در سبزه زار زیبای طبیعت شکفت و کلمه ی مادر ، در پهنه گلبرگان سرخ آن او که همچون خون مادر است ، بیرون جهید و خود را در آسمان بیکران آبی سوار بر بال پرنده محبت دید. آری! به راستی مادر کیست که گیسوانش هم چون گیسوان فرشته طلایی است؟ مادر کیست که زمزمه محبتش لالایی اوست؟ مادر آنست که گهواره چوبین فرزندش را از لابلای صخره ها و از میان آبشارها و صدها گل زیبای یاسمن بیرون می کشد و با دستان مهرآمیزش آن را تکان می دهد... مادر آنست که اشکش همچون شبنم بر قلب گلبرگ ، گل عشق است، صدایش هم چون مرغ غزل خوان در طبیعت است و بوسه اش همچون نور خورشید بر سبزه زار است و استواریش همچون کوهی بر دل خاک... روزت را ارج می نهم و بوسه میزنم بر جای پایت. مادرم: قدمهایت را بر روی چشمانم بگذار، تا چشمانم بهشت را نظاره کنند... چون هستي من ز هستي توست تا هستم و هسـتي دارمت دوست مادر گوهر گرانبهايی است؛بی مثل در آفرينش نيمي از من مال تو نيم ديگر هم مال تو تمام قلب و احساسام وقف تو به خدا دگر چيزي ندارم همان هم مال تو جان ناچيزم فداي موي تو مادرم اي عصاره ايمان اي چكيده ايثار اي خود عشق عاشق بودن و عاشق ماندن را به من هم بياموز مادر مهربونم عزيز خوشزبونم تو گل بيخار مني رفيق من ، يار مني وقتي كه غصه دار باشم فقط تو غمخوار مني اي جان من فداي تو بهشت به زير پاي تو ميلاد دختر نبي فاطمه همسر علي مبارك است براي تو از ته دل بهت ميگم دوستت دارم هميشه براي روز مادر، هر كادويي بگيرم قابل تو نميشه در بيابانی دور که نرويد جز خار که نتوفد جز باد که نخيزد جز مرگ که نجنبد نفسی از نفسی خفته در خاک کسی زير يک سنگ کبود در دل خاک سياه ميدرخشد دونگاه که به ناکامی از اين محنت گاه کرده افسانه هستی کوتاه باز ميخندد مهر باز ميرقصد ماه باز هم غافله سالار وجود سوی صحرای عدم پويد راه با دلی خسته و غمگين همه سال دور از اين جوش و خروش ميروم جانب آن دشت خموش تا کشم چهره بر آن خاک کبود تا دهم بوسه برآن خاک سياه وندر اين راه دراز ميچکد بر رخ من اشک نياز ميدود بر دل من زهر ملال منم اکنون و همان راه دراز منم اکنو و همان خاک سياه مادر ای مادر خوب اين چه روحيست عظيم که پس از مرگ نگيرد آرام قلب مادر داد معشوقه به عاشـق پیغام * که کــند مــــادر تو با مــن جــنگ هر کـجا ببیـــندم از دور کـــند * چــهره پرچــیـن و جـبین پر آژنــگ با نـــگاه غضــب آلـــوده زنــــد * بـــر دل نازک مــن تــــیر خـــدنگ از در خــــانه مـــرا طــرد کـــند * همچو سـنگ از دهــن قلماسنگ مادر سـنگ دلـت تا زنده است * شهد در کام من و توست شرنگ نشــوم یک دل و یک رنگ تو را * تا نســـازی دل او از خـــــون رنـگ گر تو خواهی به وصالم برسی * باید این سـاعت بی خوف و درنگ روی و سینه ی تنـــگش بدری * دل بـرون آری از آن سینه ی تــنگ گرم و خونین به منـش باز آری * تا بـــــرد ز آیــنـه ی قـــلبم زنــــگ عاشــــق بی خرد نا هـــنــجار * نه بَل آن فاسق بی عصمت و ننگ حــــرمت مـــادری از یاد بــــبرد * مســـت از بـــاده و دیــوانه ز بنگ، رفـــت و مــادر را افکند به خاک * سیـــنه بــدرید و دل آورد به چــنگ قصد سر منزل معـــشوقه نمود * دل مـادر به کَفـَــــش چون نارنـــگ از قضــــا خورد دم در به زمـــین * و انـــدکی رنــــجه شــد او را آرنگ آن دل گرم که جان داشت هنوز * اوفـــــتاد از کــــف آن بی فـــرهنگ از زمین چو باز برخاســـت،نـمود * پــــی برداشــــــتن دل، آهـــنـــگ دیـــــد کز آن دل آغشته به خون * آید آهســــته بــــرون این آهنگ: آه دست پسرم یافت خراش! * وای پـای پسرم خورد به سنگ! مادر عزيز در برابرت كويري تشنه هستم ودر انتظار باران محبتت غنچه اي هستم در دستان گرم تو كه با اشكهاي پاكت سيراب مي شوم . در درياي بي كران چشمانت پاكي وعشق را ديده ام و مي خواهم چون كبوتري سبكبال در پهنه اين آسمان پرواز نمايم . و اكنون از تولد مهر صداي بلبلان ترانه ساز زمين است و اين ترانه نوايي است كه قلب هاي آدميان را به تپش وا مي دارد. پس مادر اي مهربان ترين پيوند ، هستي ام به عشق تو زنده است و رأفتت و شهامتت در قلب انسانيت حك شده است. و تو را اي ُدرج بينواي مرواريد خِرد چگونه بايد در اين بُرهه از زمان نمايان ساخت كه قصه شجاعت و ايمانت از تمام شمع ها فروزان تر است روزت را همواره ارج مي نهيم و رايحه ايثار و محبتت را در جانمان مي ستاييم . مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود. وقتي از گل فروشـي خارج شد، دختري را ديد که روي جـدول خيابان نشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب، چرا گريه مي کني؟ دختر در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم. وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد. مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت. مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد. روز مادر و زن بر تمامي مادران و همسران مبارك |
No comments:
Post a Comment