ابوالفضل اقبالی
ما یك گروه مطالعاتی در حوزه جامعه شناسی داشتیم. آن روز در جلسه گروه راجع به نظریه كنش متقابل نمادین �مید� و �بلومر� بحث می كردیم. جلسه گروه تمام شد و من با عجله به سمت مقصدم از دانشگاه خارج شدم. ساعت 6:20 بود كه از همت حركت كردم به سمت آزادی. انگار همه می دانستند كه من ساعت 8 باید كرج باشم به همین دلیل هم ماشین هایشان را آورده بودند در خیابانها تا ترافیك بیشتر شود و من به قرارم نرسم. خیابانها به طرز وحشتناكی شلوغ بود. از لج من پیاده ها هم آمده بودند وسط خیابان راه می رفتند! من كه تا به حال تهران را آنقدر شلوغ ندیده بودم. چون همت خیلی شلوغ بود رفتیم تو حكیم آنجا هم مردم از قضیه من با خبر بودند! رفتیم تو گاندی همانطور بود با خودم گفتم پیاده بروم زودتر می رسم برای همین هم زد به سرم و پیاده شدم. از تونل رسالت تا میدان ونك پیاده رفتم وقتی رسیدم ونك ساعت 7:15 بود گفتم اگر خدا بخواهد می رسم! آقا چشمتان روز بد نبیند اگر بیند در این دنیا نباشد! صف ماشینهای كرج را كه دیدم امیدم ناامید شد. هیچ ماشینی هم مسافر نمی زد. فقط دربستی آن هم چقدر؟ 20هزار تومان تا كرج! مجبور شدم پیاده بروم سمت اتوبان همت. در راه هر چه می دیدم می خریدم و می خوردم چون ساعت 12 ناهار خورده بودم و لذا خیلی گرسنه ام بود. رسیدم همت دیدم ساعت 8 است. گفتم اگر خدا بخواهد می رسم(به قدرت خدا ایمان داشتم) رفیقمان هم هی زنگ می زد. من هم برای اینكه ضایع نشوم مدام می گفتم 5 دقیقه دیگر آنجه هستم! به قصد میدان آزادی سوار ماشین شدم. صندلی جلو نشستم. خواستم از فرصت استفاده كنم و تا خود میدان آزادی بخوابم اما دیدم بحث بین یك پیرمرد 65 ساله با دو جوان خام و نااهل! بالا گرفته است و دارند از دیدگاه كنش متقابل نمادین، عملكرد دولت نهم را بررسی میكنند! من هم كه تازه از این بحث فارغ شده بودم ساكت نشستم و گوش دادم. بحث آنقدر علمی بود كه �مید� و �بلومر� باید می رفتند غاز چرانی! پیرمرد فرتوت می گفت از دیدگاه بلومر، زمان آن خدا بیامرز كجا ترافیك داشتیم؟ همه اش تقصیر این هاست! خلاصه كلی از دیدگاه های �مید� و �بلومر� رو كه نرسیده بودیم در جلسه گروه بحث كنیم، پیرمرد سال جویده! به ما یاد داد. رسیدیم آزادی. به دلیل شدت ترافیك ترجیح دادم با مترو بروم ولی وقتی سوار مترو شدم بلافاصله یك تسبیح از جیب مبارك در آوردم و صدتا لعن به خودم فرستادم كه چنین تصمیمی را گرفته ام. در مترو هم با صحنه های جذاب و منحصر به فردی رو به رو شدم كه هر كدام برای خود داستانی داشتند.
در ضمن این را هم بگویم كه از اول همین داستان یعنی از ابتدای سوار شدنم در تاكسی تا زمان رسیدن به كرج، مدام یك فایل صوتی ناصر عبداللهی در گوشم بود و هر بار كه تمام می شد دوباره از اول تكرار می كردم. آنقدر آن را گوش كردم كه ناگهان یك صدای محزونی كه به نظرم صدای خود ناصر عبداللهی بود با لحنی ملتمسانه به گوشم رسید كه می گفت: �به خدا دهانم كف كرد بس كن! حنجرم پاره شد!�
نتیجه اخلاقی كه از این خاطره میخواهم بگیرم این است كه استفاده از وسایل نقلیه عمومی باعث كاهش ترافیك و رسیدن به موقع مردم به بدبختی هایشان خواهد شد. لذا به خاطر خدا خجالت بكشید!
No comments:
Post a Comment