عبدالله مقدمی
تذكر آیین نامه ای: این تیتر فقط یك ضرب المثل است و هیچ گونه اعتبار دیگری ندارد!
روزی روزگاری كلاغ باهوشی در میان جنگل سبز داشت به خوبی و خوشی زندگی اش را می كرد. كلاغ قصه ما یك جوان باهوش، هوشیار و آگاه و چیزهایی دیگری بود كه باعث می شد جامعه به او افتخار كند یا لااقل آقا كلاغه و مامان و باباش اینطور فكر می كردند. حالا چرا باید جامعه جنگل به او افتخار بكند، به قول بابای كلاغ: «تو این دوره و زمونه، این پسربه جای اینكه معتاد بشود، شده «پشت كنكوری»! به هر حال كلاغ قصه ما هر روز كلی كتاب و یك كم نان و پنیر و یك بطری آب یخ زده (كه می گویند و ما هم شنیدیم، به سلامتی آسیب می زند!) بر می داشت، راه می افتاد و می رفت و می رفت تا نزدیكترین كتابخانه!
اما بشنوید از راهی كه از آن می گذشت روباهی! جانم برایتان بگوید؛ این روباه پرفریب و حیلت ساز و عامل استكبار جهانی وقتی استقبال پرشور جوانان جنگل را از كتابخانه ها و استرس شدید آنها در مقابل پدیده كنكور دید، گفت باید یك فریب و حیلت باحال و مشتی باید بسازم كه آنورش ناپیدا، یا یك همچین چیزهایی! رفت و نشست جلوی كتابخانه تا اینكه آقا كلاغه آمد. روباه با یك نگاه مظلوم نمایانه در نمای كلوزآپ كلاغ را صدا كرد و گفت: «ببخشید جوون! شما پشت كنكوری هستید؟»
كلاغ گفت: «بله، اما تو را سنه نه عمو؟!»
روباه در ادامه پروژه گفت: «هیچی، من هم یك روز پشت كنكوری بودم، اما اینقدر درس خواندم و قبول نشدم تا اینكه اینطوری شدم!»
كلاغ گفت: «خب، بیشتر درس می خواندی، در ضمن الان مگر چطوری هستی؟ ماشاالله سرومرگنده ای! »
روباه گفت: «نه، الان من معتاد رو سیاه، و انگل جامعه ی بدبختی هستم كه با اینكه اكسیر قبولی در بهترین دانشگاههای پایتخت را كشف كرده ام ولی لنگ دوزار پولم كه ببرم و بزنم به بدن!»
چشمهای كلاغ با شنیدن «اكسیر» برقی زد و گفت: «اِ اِكسیر؟! اكسیر دیگه چیه؟ یعنی باهاش چكار می كنن، به چه درد می خوره؟ خوردنیه یا مالیدنی؟!»
روباه گفت: «چیزه، میكروسوال های طبقه بندی شده، ارگانیزیشن كامل مطالب درسی، مانیفست نهایی درس خواندن، هرمنوتیك مسائل در جریان سیال ذهن بشریت و مبانی برنامه ریزی تحصیلی در مسیر شدن! و كلی چیزهای باحال دیگر كه همه اش را توی ده تاقرص و كپسول جا كرده ام كه شب بالا بیندازی، صبح بشوی پرفسور و دیگر نه نگران كنكور باشی، نه نگران سهمیه جنسیتی و منطقه ای و قیافه ای و كارتی و مارتی و پارتی و اینها!»
كلاغ با شنیدن كلمه های قلنبه و سلمبه ای كه تا حالا نشنیده بود، داد زد: «ای ول! من اكسیر می خوام.»
روباه با خونسردی گفت: «نه پسر جان، اصلاً ولش كن، من كه الان بخواهم به تو بگویم باید فلان چوق بدهی، نمی دهی كه!»
كلاغ گفت: «من پول ندارم، اما اكسیر می خوام!»
روباه با ترحم گفت: «خب، ببین پسر من ازت خوشم آمده به یك شرطی می تونی كپسول مجانی بگیری! به شرط اینكه ده تا مشتری برام معرفی كنی. به اون ده تا هم بگو اگر ده تا مشتری جور كنند، حالش را می برند!»
كلاغ بال بال زنان به طرف كتابخانه دوید تا رفیقهایش را خبر كند. . .
***
آدم اگر كلاغ بود، با یك آدمی كه اگر روباه بود چكار می كرد؟ اصلاً همه اینها هیچی، حالا آقا كلاغه كنكور را كه از دست داده هیچ، موجب افتخار خانواده نشده كه هیچ، باید برود توی تلویزیون به عنوان سرشاخه باند هرمی به اندازه كافی شكر بخورد. خلاصه آقا كلاغه تازه فهمیده بود كه روباه وقتی می گفت: «اینطوری شدم»، منظورش چطوری بود!
توصیه پلیسی: مواظب وسایل گران بها و مفلسان اطراف خود باشید!
No comments:
Post a Comment