اخوی با سواد و با كمالات خودم
سلام علیكم
توی روزنامه نوشته بود جماعت محصل یونیورسیته را دارند یك لباس مخصوص تنشان می كنند كه معلوم باشد كه محصل اند و یك ورقه معرِّف داده اند دستشان كه از در دانشگاه كه رد شدند آن ماشین مخصوصه بوق بزند كه آی جماعتی كه باید با خبر باشید كه فلانی آمده یا نه، درس هایش را نوشته یا نه، فكر غذای سلف یونیورسیته هست یا نه؟! بدانید و آگاه باشید كه آمده، مشق هایش را هم ننوشته، می خواهد امروز در اعتراض به همه چیز، سینی غذایش را بگذارد جلوی گربه ها! از ما گفتن بود! آن وقت شماها را بیایند و توجیه كنند كه نكنید از این كارها كه خطر دارد حسن!
البت همه اینها را توی روزنامه وقایع الاختلافیه نوشته بود با چه آب و تابی! اینها را كه خواندم، یعنی برایم خواندند دل نگران شدم كه چه اخباری شده توی یونیورسیته شما! گفتم احوالاتت را بپرسم و بگویم: ای برادر من! ای جان من! ای عزیز دل من! حالا هم دیر نشده،بیا و مرحمت كن از خر شیطان پیاده شو، بیا با هم سوار خر مراد بشویم! من همان موقع گفتم كه آخرش چی می شود! همچین شد. حالا می خواهند لباس تنت كنند و از توی «گیت» ردت بكنند كه دور از جانت خطر برای صحت و فواید عامه ات هم دارد و ممكن است كه مقطوع النسل ات كند! فكر نكن اینها را همین طوری از خودم می گویم از یك جای دیگر می گویم كه روزنامه میرزا عزرائیل دواچی است. همان كه سنه ماضیه توی همین راسته دكان عطاری داشت. حالا رفته برای خودش وكیل شده و گفته كه من «دكترم»! گفته: «این همه آدم دكتر شده اند، من با اینقدر كمالات و دواهای علفی ام یك ورق پاره حالا ندارم، دكتر نباشم؟! نمی شود كه!»
بله همان رفته یك روزنامه درست كرده به چه ماهی، تویش دارد درباره صحت و سلامت می نویسد و یارانه اش را می گیرد و حالش را می برد!
رشته كلام از دستمان رد رفت، می گفتم كه این ها برای فواید عامه ات ضرر دارد حسن! خوابخانه تان را هم كه می گویند از استاندارد و نمی دانم چی خارج شده و اگر جماعت محصل یونیورسیته خوابیده توی آن را پنج یك كم كنیم استاندارد می شود! نكند زبانم لال از آن دو وجب جا بیرونت كنند آواره بشوی توی خیابان بخوابی!
حالا هی بگو این درس و تحصیل علم خوب است و من نیت كرده ام به مملكتم خدمت كنم و درس بخوانم و كور و كچل های مردم را خوب كنم! ای بیچاره! كی را می خواهی خوب كنی؟ آن جماعت رعیت اطفال شان را با دفترچه بیمه می برند مریضخانه «دكتر میرزا عزرائیل»، تو كه فردا دكتر بشوی، می شوی یك مرفه بی دردی كه از حال جماعت خبر ندارد و همین طوری پول ویزیتش را زیاد می گیرد از بدبخت بیچاره ها!
حالا باز هم بگو می خواهم درس بخوانم! همین میرزا بنویسی كه دارد كاغذ من را برایم می نویسد به برجی چهار تومن اجیر من است! البت بچه خوبی است كفش خوب برق می اندازد، سماور و منقل خوب آتیش می كند،روزنامه هم برایم می خواند! خلاصه كلام برایت كاغذ نوشتم كه بگویم توی حجره هنوز برایت جا هست. اگر همان موقع كه من از مكتب در رفتم تو هم نمی ترسیدی و بچه ننه نمی شدی، الان نصف بازار را گرفته بودیم! حالا هم دیر نشده تا توی یونیورسیته نرفتی كه بدانند آن تویی و چپقت را چاق كنند، برگرد!
قربانت
اخوی چشم به راهت
No comments:
Post a Comment