عباس حسین نژاد
انگار همیشه همین قدری بود و كار و بارش این بود كه از صبح تا شب برود در كوچهها و با دو دانگ صدایی كه داشت فریاد بزند: نمكیه! نون خشك بیار نمك ببر!
هیچ خاطرهای كه محض رضای خدا حتا بوی خوشاقبالی یا خوششناسی بدهد، به یاد نمیآورد؛ كودكی و نوجوانیاش همیشه به بد شانسی گذشتهبود.
وقتی پانزده ساله بود و پدرش گفتهبود: «دم اسب را یك وجب اندازه بگیر و كوتاه كن»، برداشت و دم حیوان زبان بسته را از بالا وجب كرد و به چه فضاحت و زحمتی برید و چقدر هم طول كشید تا خوب شود - هم دم اسب، هم كبودهای جای بیل پدر روی كمرش!
البته باید بدانید كه نه اسب دیگر دم در آورد، و نه چون تعادل نداشت و سكندری میرفت، كسی برای خرمن اجارهاش كرد، هی دستها را بلند میكرد به قول مشتقی!
یا در بیست و پنج سالگی كه تازه برق آمده بود به روستا و او برای شیرین كردن خودش، یك رشته سیم كشیده بود به طویله و لامپ، كه پدر را سورپرایز كند و دم غروب كه صدای مااای مهیب ِ گاو نه من شیری در تمام ده پیچید و مردم را به طویله كشاند و معلوم شد كه گاو بیچاره با دیدن چیزی نورانی آویخته از سقف، كنجكاوی-اش تحریك شد و چون سقف كوتاه بود، لامپ را به دهان برد و چنان گازی زد كه گاز آخرش شد...
بعد هم كه به پیشنهاد كل جعفر ِ كدخدا به شهر آمده بود كه كار كند و پیشرفت، و حالا سی و پنج سالش شده و اینجا است كه هیچ كجای زندگی را نگرفته است.
آن هفته(این «آن هفته» را كه می گویم هفته مهمی است باید توجه بیشتری به ماجرا كنید اگرچه می توانید در هر زمانی كه دوست دارید این هفته را تصور كنید، فقط نوع پوشش قهرمان ِ داستان را بسته به نوع فصل در نظر بگیرید!) حال و احساس عجیبی داشت، نان خشك ها انگار بركت كرده بودند و هی پول اش بیشتر می شد و مردم انگار كمر بسته بودند به خشك كردن نان ها!
علاوه بر آنها زیاد شدن خرید نمكش باعث شده بود از كارخانه نمك مرحوم بادیه جایزه ای نقدی به او بدهند.
میان آن همه خوشحالی، شب ها چیزی آزارش می داد؛ هر شب خواب فضایی محو را می دید و صدایی محوتر شبیه این: پیس، یا شاید چیس!
هر روز صبح با اضطراب بیدار می شد ولی به محض دیدن گاری دستی و گونی های خالی، دنیای خوشبختی به یادش می آمد و از سر كیف، خمیازه ای با صدا می كشید.
وضوح آن تصویر گنگ و صدای كم رنگ، هر شب بیشتر می شد تا اینكه در شب هفتم صدا و تصویر در آنی سینك شدند و او از وحشت وضوح از خواب پرید: چیپس!
بله خودش بود؛ چیپس!
علاقه مردم به تنقلات زیاد شده بود و اگر می توانست وارد صنعت چیپس بشود نانش توی روغن بود.
یك كارد تمیز خرید و یك گونی سیب زمینی، و شروع كرد به درست كردن چیپس و ارائه آن به صورت فله-ای در یكی از پارك های مجهز به توالت عمومی های ِ جدید!(توالت عمومی پارك را به این دلیل اضافه كرده ام كه از زحمات كسانی كه این توالت ها را اختراع و نصب كرده اند و پول از مردم نمی گیرند تشكری كرده باشم!)
(البته، اینجا طول و تفصیلش را كم كرده ام كه حوصله خواننده سر نرود بابت اینكه حالا كجا رفت كلاس ِ كارآفرینی و ایجاد مشاغل زودبازده و چه نوع سیب زمینی را با چه نوع روغنی قاطی كرد و روزهای اول چطور بود و بعد چی شد و این حرف ها...)
از روز اول هفته دوم به ناگهان بازارش گرفت و كم كم مجبور شد دو تا كارگر برای خودش استخدام كند.
و از آن روز پر باد كه یك چیز ِ قلنبه ی سیاه از آسمان به سمتش آمد و او بدجور ترسید و بعد فهمید كه یك بادكنك سیاه بوده كه فقط باد تویش بوده؛ به این نتیجه رسید چیپس ها را در بسته هایی پلاستیكی ِ شكیل(شكیل-اش را بگذارید به حساب زرنگی ای كه هر آدمی ممكن است داشته باشد!) ارائه كند.
(حالا توضیح اینكه چقدر طول كشید مجوز از وزارت صنایع و بهداشت بگیرد و سی نفر شاكی را كه بابت روغن سوخته ی مورد استفاده برای درست كردن چیپس ها روانه بیمارستان شده بودند، چطور راضی كرد یا بحث پی گیری روزنامه ها را بابت آتش گرفتن چیپس ها به دلیل استفاده از مواد اشتعال زا در پختن آنها و تظاهرات اعتراض آمیز ِ سیگاری ها به كجا كشاند، بماند...)
كار بالا گرفت و كارگاه كوچكش كم كم تبدیل به یك كارخانه بزرگ شد و این در حالی بود كه یك سالی از ماجرای خوابش گذشته بود.
چند تا مشاور اقتصادی هم استخدام كرده بود برای انواع فرار از بیمه و مالیات و كم كردن حقوق كارگران و محاسبه های دقیق برای زیاد ندادن پول به كارمندها.
از همه مهم تر طمعی بود كه به جانش افتاده بود و كاری بود كه با برنامه ریزی دقیق طی یك سال انجام داده بود كه هر هفته یك بار یك چیپس از داخل بسته ها كم می كرد و در عوض باد را بیشتر.
طی این یك سال مردم كه اصولاً حوصله شمردن ندارند، عادت كرده بودند به باد زیاد چیپس ها، و او با كم كردن تدریجی چیپس ها سود زیادی را به جیب زد.
كمكم كار به جایی رسیده بود كه بچه ها با بسته های چیپس اول یك دل سیر فوتبال گل كوچك بازی می-كردند، بعد می رفتند سروقت خوردن آنها!
(حالا نباید مسئله مهمی باشد كه اشاره كنم كه ازدواج كردن با دختری از علی آباد یا گناباد (تردید از نگارنده است شاید هم مهاباد!) و بچه دار شدن و دختری كه به رقص لامبادا و بادبادكبازی و كارتون سندباد علاقه داشت و این كه خیلی پولدار شده بود و باد در دماغ می كرد وقتی كه راه می رفت و بادی گارد استخدام كرده بود، می-خواست توی كار بادام زمینی هم برود و البته دیگر مبادی آداب نبود و جد و آباد مردم را پیش چشم شان می-آورد...)
در هر حال این اواخر خوا ب هایی با وضوح كم با تصویر و صداهایی آشنا(اگر او هم یادش نیاید شما باید یادتان باشد كه كدام را می گویم!) دوباره به سراغش آمده بودند، تنها فرقش این بود كه این بار به جای یك اتاق 2 در3، در یك خانه ویلایی و یك اتاق خواب مجهز و تختخواب پرقو در كنار همسری مهربان، دلسوز و پول-دوست، این خواب ها را می دید.
صدا اوایل همان پیس یا چیس شاید هم چیپس بود ولی شب هفتم ناگهان صدا و تصویر آن قدر واضح شد كه زهره اش این بار واقعاً تركید و او نتوانست خودش را نگه دارد و نتیجه این شد خودش از هیبت صدای توی خواب پرید و همسر دلسوزش از صدای مهیبی دیگر از خواب و تخت پرید و با اَه و پیف ِ فروان اتاق را ترك كرد، البته پیش از ترك اتاق در و پنجره را باز كرد و فردایش تشك را در آفتاب گذاشت.
او نیز تمام آن روز ذهنش مشغول این بود كه آن صدا برای چه دوباره به سراغش آمده بود و چه می خواست بگوید و چرا گفت: فیس!
صبح چند روز بعد داشت بادی بیلدینگ(ورزشی كه بدن را پس از مدتی به صورت قلوه قلوه باد می كند) تمرین می كرد كه تلفن زنگ زد و خبر رسید پمپ باد اصلی كارخانه تركیده و چیپس ها را در كل شهر پخش كرده و مردم انگار عروسی گرفته اند. همچنین كل انبار روغن كارخانه نیز در آتش سوخته است.
با نگرانی سوار ماشین ضد گلوله اش شد و با عصبانیت و عجله به سمت كارخانه راه افتاد و در راه مردم را می-دید كه درباره چیپس های آسمانی حرف می زدند.
ناگهان(این ناگهان را كه می گویم با توجه به طرفداری من از طبقه پرولتاریا، باید منتظر اتفاق بدی باشید؛ آدم نباید به راحتی به طبقه خودش پشت كند!) صدای فیس بدی بلند شد و لاستیك سمت راست جلو(یا چپ جلو تردید از نگارنده است!) تركید و ماشین انحراف به راست (یا چپ) پیدا كرد و به دلیل سرعت بالا(مثل عموم فیلم-های سینمایی!) وارد فروشگاه بزرگی شد كه زن و دخترش در آن مشغول خرید بادگیری برای رفتن به اسكی بودند و ماشین به ستون وسط فروشگاه جایی كه زنش ایستاده بود، خورد و متوقف شد، كیسه هوای محافظ راننده فعال شد و شخصیت اصلی داستان ما به دلیل چاقی مفرط نتوانست خودش را نجات بدهد و راه تنفس اش برای چندین ثانیه قطع شد.*
دو تا درویش با پیكان جوانان از جلوی آن فروشگاه رد می شدند، یكی پرسید چه شد كه این گونه شد؟ دیگری پاسخ داد: آن همه باد كه در چیپس می كرد جمع شدند و بود و نبودش را بر باد دادند.
صدای فیس هنوز از چرخ ماشین می آمد!
No comments:
Post a Comment