رضا ساکی
گفتم نیتم خیره. بی حرف پیش میرم تو از حق این بچه محل دفاع میكنم. رفتم تو. سی و هفت نفر تو بودن. همه پشت كامپیوتر. یكی منو شناخت كه من نشناختمش. اما پسر نوهی شوهر عمهام اونجا بود هر چی نشونی دادم به جا نیاورد. گفتن بگو. گفتم بابا این بنده خدا رو كه سایتاش رو بستین. خودشو چرا هی میبرین میارن؟ گفتن ما با خودش مشكل داریم نه با سایتش. گفتم رحمت بر شیر مادرتون پس چرا سایت رو بستین؟ یكهو عین سی و هفت نفر نگام كردن. یكیشون گفت تو وبلاگت چی مینویسی؟ گفتم یا مسیح. در مورد آفات گندم و سموم كشاورزی. گفتن دیگه ننویس. گفتم چشم. اما در مورد چی بنویسم؟ گفتن مگه مرض نوشتن داری؟ گفتم رحمت بر شیر مادرت راست گفتی. من هم بهش گفتم مرد ننویس. به فكر زن و بچهات باش. آدم از ننوشتن كه نمرده؟ مرده؟ نمرده كه؟ گفتن كسی رو میشناسی كه بنویسه؟ گفتم چی بنویسه؟ گفتن هر چی؟ گفتم والا برادرم یه چیزایی مینویسه. گفتن در مورد چی؟ گفتم تبخال و آفت و جوش و كورك و زگیل و این چیزا. دكتره پوسته بدبخت.گفتن بگو ننویسه. گفتم چشم. گفتم نسخه كه میتونه بنویسه. عین سی و هفت نفر نگام كردن. یكی گفت باز نوشت و زل زد به مانیتور. یكی دیگه گفت چی نوشت؟ یكی گفت دربارهی تجزیه و تحلیل و طراحی سیستم نوشته. یكی گفت داره تند میره. گفتم بلكم یارو حسابداری چیزیه. ها؟ عین سی و هفت نفر نگام كردن. گفتم میخواین بگم ننویسه. گفتن مگه میشناسین؟ گفتم نه ولی یه خدا شناس باید پیدا شه بش بگه ننویسه. بلكم مادر پیری داشته باشه. پدر مریضی داشته باشه. خواهر دم بختی داشته باشه. برا... گفتن این كه نوشتی گندم دِوِرِم از دو برابر شدن ژنهای اِمِر به دست میاد یعنی چی؟ گفتم یعنی گندم دِوِرِم از دو برابر شدن ژنهای اِمِر به دست میاد. عین سی و هفت نفر نگام كردن. گفتم به شیر مادرم گندم دِوِرِم از دو برابر شدن ژنهای اِمِر به دست میاد. میتونین امتحان كنین. گفتن نگفتیم ننویس. گفتم شیر مادرم حلال نیست اگه بنویسم. خواستم برم. گفتم اگه امری ندارین من برم. گفتن دیگه واسطه نشو. گفتم چشم. گفتن سر راه یه پیغام ببر واسه یكی. گفتم باید بگم ننویسه؟ گفتن بهش بگو كم كاری. بنویس. گفتم ننویس. گفتن بنویسه. گفتم چرا اون بنویسه ولی ما نه؟ عین سی و هفت نفر نگام كردن. گفتن لابد ما یه چیزی میدونیم. گفتم حتما شما یه چیزی میدونین. از اتاق بیرون اومدم. سه نفر منتظر بودن. یكی داشت روی كاغذ كوچكی مینوشت. جوون بود. كنارش پیرزنی نشسته بود. مادرش بود. خسته و خمیده به دستانش پسرش نگاه میكرد. لابد داشت توی دلش میگفت شیرم را حلالت نمیكنم اگر بنویسی. ب
یرون آمدم. سوار ماشین شدم. به سرعت به سمت نشانی حركت كردم. دور میدان افسر جلویم را گرفت. تا پیاده بشوم شروع كرد به نوشتن. به سمتش دویدم. گفتم جناب سروان ننویس...
No comments:
Post a Comment